داستانی شنیدنی از زندگی شیخ

ساخت وبلاگ

ایشان می فرمودند: زمانی در مشهد به منزل یکی از آشنایان که سیّد بود، رفتیم. اتفاقاً شبی بارانی بود و خانم خانه هم زایمان کرده بود و چند تا بچه آورده بود و شوهرش هم در منزل نبود. متوجه شدم که حالش مساعد نیست. به او گفتم: شما بخوابید من از بچه ها، نگهداری می کنم و او هم خوابید.

نصف شب دیدم، بچّه ها خیلی گریه می کنند، فهمیدم که خودشان را کثیف کرده اند. داخل حیاط آمدم که کهنه بیاورم و آنها را پاک کنم و قُنداق نمایم؛ امّا متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها خیس شده بود. به داخل برگشتم و عبای خود را چهار تکّه کرده و به وسیلة آن بچّه ها را تمیز کردم و قنداق نمودم. اذان صبح که به طرف حرم حضرت رضا(ع) حرکت کردم، در بین راه، چند سگ به من حمله کردند؛ مشغول دفع سگ ها بودم که سیّدی آمد و سگ ها را رد کرد و به من گفت: «کسی که تا صبح از بچه های ما مراقبت کرده ، ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم.» بعد هم غیب شد.

+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 23:52  توسط فائق  | 
نور حق...
ما را در سایت نور حق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fayegheh42o بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 23:19