روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طورترحم انگیزی ناله می کرد بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکرکرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زدو از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد . آنهاباز هم روی او گل ریختند . ک,ولای,زندگی ...ادامه مطلب